حمید و فرشته عاشق همدیگه بودن .اونا تصمیم به ازدواج داشتن و خانواده هاشون هم از این تصمیم با خبر بودن و راضی به

 ازدواجشون بودن ولی دسته سرنوشت همه چیزو عوض کرد.

یک روز یکی از دوستای حمید به نام رضا به فرشته زنگ زد و خبرزخمی شدن حمید رو تویه درگیری به فرشته داد.

رضا گفت : حمید تویه دعوا سرش به جایی خورده و بردنش بیمارستان فرشته خودشو با عجله به بیمارستان رسوند بعد از این

 که حمید رو از اتاق عمل بیرون آوردن فرشته اولین نفری بود که بالای سرش رفت.

فرشته:سلام عزیزم حالت خوبه؟

حمید:شما؟ من شمارو نمی شناسم.

اشک تو چشمای دختر بیچاره جمع شد با صدای لرزان گفت :حمید من فرشته هستم یعنی چی که تو رو نمی شناسیم.

حمید داد زد و گفت:برو بیرون من تو رو نمی شناسم.

فرشته با گریه بیرون اومد.

 

 




ادامه مطلب
پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, |

سلام

 
 

امیدوارم از وبم خوشتون بیاد



پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, |